پیرمرد

پیرمرد در ساحل دریا نشسته بود.
چشم به کرانه ی آن دو خته بود و در خیالش آرزوی دیرین خود را مرور می کرد.
در چشمانش می شد آرزویش را  دید.خورشید در حال غروب کردن بود و زیبایی اش در چشمان او دو چندان جلوه می کرد.خیره به خورشید و هوسی در سر... .

شب شده بود و پیر مرد در ساحل نبود. ساحل آرامش عجیبی داشت . شاید آرامشی قبل از طوفان... .

خورشید طلوع کرد.صدای مرغان دریایی نگران تر از همیشه و بلند تر از همیشه بود.
خرچنگی در ساحل درست کنار رد پای پیرمرد نشسته بود و با چنگالش آن را زیر و رو می کرد.نگاهش به افق بود.چشمان ریزش نگران و درونش مضطرب... .

نزدیک شب بود.خورشید داشت غروب می کرد . اما این بار کسی در ساحل چشم انتظار غروب دلنشین آن نبود.باد سردی مشغول وزیدن بود.
ابر ها در هم گرفتند و بر هم کوبیدند و غریدند و طوفان در گرفت.باران به شدت می بارید و رد پای پیرمرد را از ساحل خاطراتش می شست.

صبح شد. خورشید بالا می آمد، اما هوا به شدت گرم بود. خورشید تابنده تر از همیشه، گرم و سوزان....
مرغان دریایی در ساحل فرود آمده بودند و پای کوبان آواز تلخی سر می دادند.خرچنگ با چنگالش دستان سرد و مهربان پیرمرد را نوازش می کرد. پیرمرد سرد و خیس و بی روح در ساحل آرام گرفته بود.

او دیروز در کرانه ی دور دریا با خورشید زیبای غروب ملاقات کرده بود.